.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳3→
- خاک به گورم شد نیکو!
- چی شده؟!
- رضا...
نیکا نگران وآشفته پرید وسط حرفم:
- رضا چی؟!مرده؟!مرده،نه؟!آره، مرده...مرده که تواینجوری کپ کردی!آخی بمیرم براش.پانیذ چیکار کنه حالا؟!ای وای...
دیگه داشت زیادی چرت می گفت.پریدم وسط حرفش:چرت نگو نیکا!زبونت و گاز بگیر! به فرض محالم زبونم لال،زبونم لال،خدایی نکرده،رضا مرده باشه من می شینم اینجا باتو درباره شوور آینده زر زر می کنم آخه عقل کل؟!
نیکا کلافه گفت:گرفتی من و؟! چی شده پس؟!
- من تو رو نگرفتم والا!تو یه بند داری نطق می کنی.من یه رضا گفتم،تو رضا رو قاطی اموات کردی،واسش ختم گرفتی...ولت می کردم لابد می خواستی به دلیل علاقه شدید پانیذ به رضا،اون و هم از درد دل تنگی بکشی نه؟!
- چرت نگو دیانا...بگو چی شده!؟!!
- هیچی بابا...تازه یادم افتاد....هفته دیگه تولد رضاست!
- زکی!گرفتی مارو؟!تولد رضام مگه این همه ترس داره؟!
- آخه هیچی براش نگرفتم نیکو.
- خب میری می گیری.
- کِی اون وخ؟!
- امروز که جایی نمیخوای بری؟!
- نه بابا من کجارو دارم برم؟!
- خیلی خوب.آماده باش...یه نیم ساعت دیگه اونجام.باهم میریم یه چیزی می خریم براش.
از سر ذوق جیغی کشیدم و گفتم:واقعا؟!
-اوهوم.واقعا!
ازپشت گوشی نیکا و ماچ کردم و گفتم: وای نیکو عاشقتم.)کلا عادت داشتم هی هی ماچ وبوسه بفرستم برای ملت از پشت گوشی!(
- خوبه خوبه...من و ماچ نکن...من خودم شوهر دارم!!!
- اون وخ کجان این داماد مشنگ؟!
نیکا خندیدوگفت:نمی دونم والا!به گمونم زدن لت وپارش کردن.وگرنه محال بود انقدر دیر کنه!
باخنده گفتم:آره...احتمالا خودش و کشتن،باخرشم سوسیس بندری درست کردن!
نیکا خندید وگفت:بسه انقدر من و خندوندی دلقک!!!برو زودتر آماده شو بیا دم درتون.
- دلقک خودتی!فعلا.
می خواستم گوشی و قطع کنم که نیکا جیغ جیغ کرد:
- دیانا...دیانا...
کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم وگفتم:هان؟!
باخنده گفت:فقط داری میای،دم در حواست به این عشاق خاطرخواهت باشه،یه وخ نرن زیر دست وپا!
خندیدم و گفتم:کوفت!بروبمیر.توکه دلقک تری!نیم ساعت دیگه دم درم.
-باشه دیر نکنی منگل! بای.
- بای.منگلم خودتی. بعداز قطع کردن گوشی،به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و ازروی تخت برداشتم.برای آخرین باریه نگاه به خودم توی آینه کردم.همه چی خوبه...از اتاق خارج شدم.
به سمت در ر ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد:
- خانوم کجا تشریف می برن؟!
باشنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد...به سمت مامان برگشتم ودر حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن وداشته باشم،گفتم:بانیکا میخوایم بریم بیرون.
مامان باشنیدن اسم نیکا،لبخندی زدوگفت:باشه پس زود برگرد عزیزم.
- چی شده؟!
- رضا...
نیکا نگران وآشفته پرید وسط حرفم:
- رضا چی؟!مرده؟!مرده،نه؟!آره، مرده...مرده که تواینجوری کپ کردی!آخی بمیرم براش.پانیذ چیکار کنه حالا؟!ای وای...
دیگه داشت زیادی چرت می گفت.پریدم وسط حرفش:چرت نگو نیکا!زبونت و گاز بگیر! به فرض محالم زبونم لال،زبونم لال،خدایی نکرده،رضا مرده باشه من می شینم اینجا باتو درباره شوور آینده زر زر می کنم آخه عقل کل؟!
نیکا کلافه گفت:گرفتی من و؟! چی شده پس؟!
- من تو رو نگرفتم والا!تو یه بند داری نطق می کنی.من یه رضا گفتم،تو رضا رو قاطی اموات کردی،واسش ختم گرفتی...ولت می کردم لابد می خواستی به دلیل علاقه شدید پانیذ به رضا،اون و هم از درد دل تنگی بکشی نه؟!
- چرت نگو دیانا...بگو چی شده!؟!!
- هیچی بابا...تازه یادم افتاد....هفته دیگه تولد رضاست!
- زکی!گرفتی مارو؟!تولد رضام مگه این همه ترس داره؟!
- آخه هیچی براش نگرفتم نیکو.
- خب میری می گیری.
- کِی اون وخ؟!
- امروز که جایی نمیخوای بری؟!
- نه بابا من کجارو دارم برم؟!
- خیلی خوب.آماده باش...یه نیم ساعت دیگه اونجام.باهم میریم یه چیزی می خریم براش.
از سر ذوق جیغی کشیدم و گفتم:واقعا؟!
-اوهوم.واقعا!
ازپشت گوشی نیکا و ماچ کردم و گفتم: وای نیکو عاشقتم.)کلا عادت داشتم هی هی ماچ وبوسه بفرستم برای ملت از پشت گوشی!(
- خوبه خوبه...من و ماچ نکن...من خودم شوهر دارم!!!
- اون وخ کجان این داماد مشنگ؟!
نیکا خندیدوگفت:نمی دونم والا!به گمونم زدن لت وپارش کردن.وگرنه محال بود انقدر دیر کنه!
باخنده گفتم:آره...احتمالا خودش و کشتن،باخرشم سوسیس بندری درست کردن!
نیکا خندید وگفت:بسه انقدر من و خندوندی دلقک!!!برو زودتر آماده شو بیا دم درتون.
- دلقک خودتی!فعلا.
می خواستم گوشی و قطع کنم که نیکا جیغ جیغ کرد:
- دیانا...دیانا...
کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم وگفتم:هان؟!
باخنده گفت:فقط داری میای،دم در حواست به این عشاق خاطرخواهت باشه،یه وخ نرن زیر دست وپا!
خندیدم و گفتم:کوفت!بروبمیر.توکه دلقک تری!نیم ساعت دیگه دم درم.
-باشه دیر نکنی منگل! بای.
- بای.منگلم خودتی. بعداز قطع کردن گوشی،به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و ازروی تخت برداشتم.برای آخرین باریه نگاه به خودم توی آینه کردم.همه چی خوبه...از اتاق خارج شدم.
به سمت در ر ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد:
- خانوم کجا تشریف می برن؟!
باشنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد...به سمت مامان برگشتم ودر حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن وداشته باشم،گفتم:بانیکا میخوایم بریم بیرون.
مامان باشنیدن اسم نیکا،لبخندی زدوگفت:باشه پس زود برگرد عزیزم.
۲۶.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.